Saturday, March 19, 2011

در مقدم سبز بهار




بهار ای آشنای سبزه زاران                   بهار ای سبز تر از روح باران
بهار ای موسم رقص شقایق                  بزن شوری به ساز بی  قراران



بهار آمده و بر دشت و دمن چپر زده است. بهارآمده است با دستانی سبز، دلی شاد و نگاهی روشن. بهار آمده است به میهمانی دلهایمان و برای خستگیهامان نیلوفر و یاس به ارمغان آورده ، تا بر رواق نگاهمان بیاویزیم و بر گلدانهای منتظر، مینا و ارمغان بکاریم.
بهار آمده ، مهربان ، زیبا و بی تکلف ، تا شادمانه و طراوت را بر ورای خانه ها بگستراند ، جوانه های شوق و امید را در دل منتظران برویاند و شاخه های تکیده درختان، این صبوران شانه زخمی از تازیانه بوران زمستان را از غبار غم بتکاند.
ما در بدرقه زمستان خانه دل تکانیده ایم تا در مقدم سبز بهار سرود عشق بخوانیم. پنجره ها را بگشاییم و برای چشم ها و سپیدار های دهکده دست تکان بدهیم و دلتنگیهامان را به گوش نسیم نجوا کنیم.
بهار آمده است، این تکرار زیبای آفرینش، فصل رویش، فصل سرود جویباران، فصل جوشش چشمه ساران، موسم تابش نو را بر سبدهای مشتاق سبزه زاران، هنهگامه ترنم و ترانه های باران و ...
خدایا ما را میزبان همیشه بهار کن.

Wednesday, March 16, 2011

چیزی از پارس ها مانده که قابل باز گشت باشد؟

زبان ها در تمام کره زمین از چند ریشه محدود درست شده اند. ریشه های باستانی خیلی از زبان ها یکی است. برای مثال زبان عبرانی باستان ریشه و منشأ تمام زبان های عبری کنونی و عربی است. زبان پارسی را اگر بخواهیم مو شکافی کنیم باید در زمان های بسیار دور کاوش کنیم و به دنبال ریشه هایش بگردیم. متأسفانه سرزمین های پارسی در تاریخ چندین بار مورد حمله فرهنگ ها و مردمان سرزمین های دیگر قرار گرفته و این باعث شده تا این سرزمین دچار سستی در فرهنگ و زبان شود. تقریبا تمامی سرزمین های کنونی از فرهنگی واحد برخوردارند که این فرهنگ تمامی خصوصیات جامعه آنها را نیز شامل میشود. هنر، مذاهب، اعتقادات، زبان و پوشش مردمی که سابقه های باستانی دارند به این اندازه که ایران دچار لغزش شده آسیب ندیده اند؛ البته باید ذکر کنم که بومیان آمریکا و استرالیا از ما بد ترند و تقریبا نابود شدند. یعنی حتی خود انسان های آن زمان هم نیستند، منتها ایرانی ها هنوز وجود دارند و همه چیز را از دست داده اند. فرهنگ ها، هنر ها، بسیاری از سنت ها و بسیاری از چیز هایی که ایران را بشود با نمادی خاص نشان داد. مثلا ما میدانیم اگر بخواهیم سبکی از هنر آسیای دور مثال بزنیم فورا کنگفو و یا معماری ها و نقاشی های سبک خودشان را تصور میکنیم. همینطور مصری ها و هندی ها؛ نوع پوشش و رفتار ها و مراسمات همه مختص خودشان است.حتی اعراب نیز برای خود چیزهایی دارند که منحصر به خودشان است. هنر هایی که هم اکنون در ایران است کاملا باقی مانده از اعراب است و ما فقط با ظرافتی بیشتر از آنها این هنر ها را پیاده سازی میکنیم. بسیار بیشتر از اعراب. گنبد ها و معماری های شگفت انگیز ما عربی اند. خطاطی و نگار گری های ما نیز عربی هستند و ما هرگز نمیتوانیم نمادی هنری از خود به دنیا معرفی کنیم. به موضوع زبان که باز گردیم کافی است به زبان های قبل از اسلام در ایران بازگردیم. چندی پیش در یکی از موزه های شهر کرمان در یک موزه یک سکه توجه مرا جلب کرد. سکه ای از زمان اشکانیان. خط ما نه تنها شبیه به عبرانی و عربی نبود، بلکه کاملا لاتین بود. یعنی حروف لاتین کاملا قابل تشخیص بود. دیگر تغییر زبان و فرهنگ تا چه حد؟ اینکه اینچنین زبان یک کشور را تغییر دهیم؟ با تغییر زبان تقریبا نسل یک فرهنگ منقرض میشود. و تا زمانی که احساسات جدید در زبان جدید جایگزین نشود نمیتوان هنری از آن مردم استخراج کرد. و این ضربه های فرهنگی این سرزمین که از چندین هزار سال پیش وارد شده را نمیتوان ترمیم کرد. مگر اینکه تمام دنیا از نو شروع کنند و انسان ها همه یکسان از نو شروع به متمدن شدن کنند. جز این باشد ایران هرگز
 قابل ترمیم نخواهد بود. هرگز...


به نوشته های روی سکه ها دقت کنید

سوالات شیطانی؟


برای من ماجرا از آنجا شروع شد که در یکی از مسافرت هایم با قطار در حال بحث های اعتقادی با همسفرم بودم و او از من پرسید خدایی که میگویی وجود دارد از کجا آمده؟ گفتم از اول بوده! نگاهش را کج کرد و گفت پس طبق منطق تو، زمین و آدمهایش هم از اول بودند!
همین جملات ساده برای من شروعی بود به سمت چند سال فکر کردن درباره خدا و داستان خلقتش. اوایل سوال هایم را در منزل و یا برای اقوامی که مذهبی بودند مطرح میکردم. سوال هایی که ذهنم را مشغول کرده بود.

 تمام سوال ها از طرف همه بی جواب می ماند. می پرسیدم خداوند چرا انسان را آفرید؟ میگفتند برای اینکه انسان را آزمایش کند. جواب قانع کننده ای بود؟ ابدا این جواب ها من را قانع نمی کرد و نمی کند. می گفتند خداوند تصمیم داشته خلیفه ای برای خودش در زمین قرار بدهد برای همین انسان را از گل می آفریند. می گفتم او که اینهمه قادر است در آن واحد، موجودی هوشمند در زمین قرار میداد که دیگر اینهمه دردسر وحی ، معجزه ، گناه و حساب و کتاب را نداشته باشیم. می پرسیدم شیطان که خود اینچنین به خدا نزدیک است و قدرت وی را میداند چطور اسرار به دشمنی با خدا میکند؟ احتمال نمی دهد خداوند او را مانند تلوزیونی که آن را از پریز بکشند خاموش و معدوم کند؟ می گفتم خداوندی که ما را آفریده و مهربان هم هست پس چرا ما را اینچنین در دنیا سختی میدهد و شیطان و گناه را خودش می آفریند و وسوسه آن را در دل انسان میگذارد و در آخر انسان را با سخت ترین مجازات ها شکنجه کند تا زمانی بی پایان؟ این پروسه تولید انسان تا تنبیهات و تشویقات بیشتر از نظر من یک سرگرمی برای خدا بود. خدایی که تصور می کردم بیشتر شبیه یک شاهزاده بود که برای سرگرمی خودش موجوداتی دارای احساس ساخته بود و به آنها درد و رنج ، شادی و خوشی ، جنگ و صلح داده بود. مسلما این تصور غلط من طبیعی بود. ذهن من این انگاره غلط را از خدا به علت اعتقادات موروثی و طوطی وار کسانی که در اطراف من از کودکی، از دوران مدرسه، معلم ها، اقوام و خویشاوندان ساخته شده بود. کسانی که بدون تحقیق و منطق باور هایی را پذیرفته اند که به حق بودن آن ایمان دارند اما نمیدانند که چرا حق است یا چرا ایمان داریم. در حقیقت این افراد فکر نمی کنند. احساسی پذیرند، خواننده اند نه نویسنده، برخی میگویند احساس من می گوید که باور من درست است، پس درست است، و در انتها میگویند موسی به دین خود، عیسی به دین خود. یک بار یکی از همین سوالات را که ایمانم را سست کرده بود از پدر بزرگم پرسیدم و منتظر جواب بودم که یکباره دایی من با یک چهره پر غرور و با احساس این که من خیلی علم دارم بهم گفت: این سوالای خودت نیست! گفتم پس سوالای کیه؟ مگه شما به جواب این سوالا نرسیدین که الان ایمان دارید به حرفتون؟ داییم جواب داد اینها سوالای شیطانیه. شیطان این سوالات را به مغز تو الهام میکنه!!! و بلافاصله پدر بزرگ هم تصدیق فرمودند و چند جمله ای هم از توانایی های شیطان ملعون گفتند. همان لحظه سوال جدیدی به ذهنم رسید. شیطان چگونه همزمان به همه مردم کره زمین گناه تلقین میکند؟ یعنی چه؟ چه داستان کودکانه ای!! این سوال را در ذهن نگه داشتم. یقین داشتم هیچ جوابی برایش نبود. جواب های احتمالی را هم میتوان هدس زد، میگویند خوب شیطان میتواند دیگر، خدا به او قدرت داده. وقتی خداوند میگوید من ناظر همه شما هستم برایم قابل قبول بود، اما منطقی نبود به شیطان نیز همین قدرت را نسبت بدهم. سوالات من شیطانی نبود. بلکه از نظر من یک نعمت آسمانی بود. معجزه بود، یک جور الهام آسمانی. من ادعای پیامبری نمی کنم اما ایمان دارم خداوند اهدافی را برای من در نظر دارد. نمی دانم چه اهدافی اما میدانم که اهدافی دارم. پاسخ تمامی سوالات من بصورت معجزه وار برایم نمایان شد. هر روز از طریقی جواب یکی از سوالاتم را بدست می آوردم. هر انسانی که هر مطلبی را متوجه می شود باید آن مطلب را منتشر کند. مانند هنرمندی که باید هنرش را منتشر کند. سوالاتی که در ذهن من بود تمامی  شان   بی جواب بودند  و هر روز مرا به سمت  بی  ایمانی  و  کفر  می کشاند. شاید در ظاهر افکار یا سوالات من شیطانی می نمود اما در حقیقت بی ایمانی از روی منطق، من را به سمت ایمانی محکم و از روی منطق و علم هدایت کرد. پاسخ سوالات من یک به یک در زمان کوتاهی بدست آمد. پاسخ هایی که علمی بود. پاسخ هایی که با منطق هر انسانی که اندکی فکر می کرد جور در می آمد. دیگر هیچ چیز برایم تخیلی یا افسانه ای نیست. مثلا اگر زمانی ایمان داشتم ماجرای طوفان نوح فقط یک افسانه ای قدیمی است و اصلا وجود نداشته، اکنون ایمان دارم که کشتی نوح و طوفان جهانی یک واقعه تاریخی می باشد نه یک داستان معمولی. من گفته هایم را علمی و آشنا ثابت می کنم نه اینکه مانند کسانی که از سرزمین قصه ها و افسانه ها سخن می گویند از بهشت و جهنم و آفرینش بگویم. و این را مدیون همان سوالاتی هستم که زمانی شیطانی خوانده شدند.

سفید ، خالی ، تاریکی

باز شب است
ومن در صفحات تاریک سر گردانم
صفحه ی قبل سفید صفحه بعد سیاه
از سیاهی چیزی نفهمیدم و ورق زدم
تاریک بود... مبهم بود...
کتاب مرا نیز هیچ کس نخوانده بود...
بدون راهنما... بدون نور... بدون علم...
و من در صفحات تاریک کتاب زندگیم سرگردانم
صفحات سفید قبل خالی بود... سفید نبود... خالی بود
و من رنگ را فهمیدم
علم را فهمیدم
قلم را فهمیدم
صفحات تاریک و گنگ صفحات رنگین قبل من شد
من نویسنده ی کتاب من هستم
خالی...سفید...تاریکی
و من دیگر تاریکی را با قلم پر کردم