Sunday, August 19, 2012

تجربیاتی مربوط به سیگار و دخانیات

تجربیاتی مربوط به سیگار و دخانیات هست که در بین همه سیگاری ها مشترک است که البته منظور دسته ای است که چند سالی میگذرد و پیوسته و با جدیت سیگاری هستند. یکی از این تجربیات تلاش برای ترک و مرخصی و راه حل های دوستان و اطرافیان برای ترک دادن شما و نصیحت ها و جملات پند آموز شان است. یکی از این راه حل های سیگار نابود کنی که دوست هر سیگاری ای بالاخره زمانی به او توصیه می کند این است که هر زمان نیاز به سیگار کردی یک آدامس ترک سیگار یا حتی آدامس شیک بخور و سرگرم شو!
همیشه از نظرم این راه حل آدامس دار از احمقانه ترین راه حل های ترک بود. احمقانه تر کسانی بودند که این کار را برای شاید چند روز می کردند و حتی بیشتر. 
امشب با یک پاکت سیگار به جایی رفتم که جمع دوستان بود و همیشه هستند دوستانی لوکوموتیو وار سیگار کش و همیشه هم سیگار نخی می خرند که کم بکشند. این جمله از دوستان دو نخ سیگار دارند که در ده دقیقه اول تمام می شود و تا دانه آخر سیگارهای افرادی که سیگار داشتند را نیز تمام می کنند. این چنین است که همه در آخر تشنه ی سیگار جمع را ترک می کنند. 
کمی دیر به خانه برگشتم و موفق به تهیه سیگار در مسیر بازگشت نشدم. تنها نصف کوچه فاصله تا درب منزل به شدت سیگار طلب کردم و طبق عادت دست به جیب بردم و تنها یک بسته آدامس یافتم. منم یک آدامس خوردم و سعی کردم فکرم را جهت دیگری بدهم و در تمام این مدت به شدت احساس حماقت می کنم.

Thursday, February 2, 2012

وطن


هیچوقت حس واقعی وطندوستی را تجربه نکرده بودم و در واقع خودم را نیز وطنپرست نمی دیدم.
خوابی را میبینم همیشه که مضمون آن پیوسته این است که من و عمه کوچکم با هم در خانه ای هستیم که اینجا همه با هم دوستند. در این منزل همه افراد دیگر متفاوتند اما شخصی که به طور ثابت در این ژانر از رویای بنده حظور دارد همان عمه کوچکم است. همان عمه ای که سالهاست به دلایلی با او قهریم. به دلیلی که مادر بنده در آن مقصر است، البته به منطق بنده و نه به منطق مادر.
در یکی از همین روزهای تقویم پسری در شهر یزد متولد شد. مادرش یزدی و پدرش کرمانی بود. در طی طول عمر این پسر، سکونت این خانواده تنوع مکانی ای در شهرهای بافق، کرج، شهریار، تهران، اندیشه، کرمان و یزد داشت. این پسر در آخرین و جدیدترین شهر محل سکونت یعنی یزد متوجه شده که اگر یکی از او بپرسد کجایی هستید باید چه طوماری ردیف کند. این پسر من هستم و اکنون می پرسم وطن من کجاست؟
امشب در خانه ای هستم که همیشه در رویا آن را می دیدم. کرمان، در خیابانی به اسم خورشید.
خانه ای که متعلق به مادربزرگ پدری من است. پدر بزرگم سالها پیش فوت کرد. ما زمانی که در کرمان بودیم ، مدت دو سال در همین منزل سکونت داشتیم. شاید بهترین دوره زندگی من همان دو سال بود. اکنون تمام خاطرات مانند ارواح به دورم میچرخند و نمایش می دهند. خاطرات شیرین است اما نه اکنون. همیشه در خوابهایم افراد قهر اقوام را در کنار هم و خندان در همین منزل می دیدم. بیش از نیمی از رویاهای شبانه ی من در همین خانه برایم نمایان می شوند. طاقت قهرها و کینه ها را ندارم. خسته شدم.
اکنون مدتی است که به کرمان آمدم، برای زندگی و کار. قصد دارم مدتی در این شهر زندگی کنم. از بین تمام شهرهایی که زندگی کرده ام تاکنون بهترین خاطرات را از کرمان دارم. برای همین از زندگی و مرور خاطراتم در این شهر لذت می برم. و احساسی وطن گونه به این شهر دارم. امیدوارم زندگی دوباره در کرمان برایم دوباره شادی به همراه بیاورد.