Thursday, February 2, 2012

وطن


هیچوقت حس واقعی وطندوستی را تجربه نکرده بودم و در واقع خودم را نیز وطنپرست نمی دیدم.
خوابی را میبینم همیشه که مضمون آن پیوسته این است که من و عمه کوچکم با هم در خانه ای هستیم که اینجا همه با هم دوستند. در این منزل همه افراد دیگر متفاوتند اما شخصی که به طور ثابت در این ژانر از رویای بنده حظور دارد همان عمه کوچکم است. همان عمه ای که سالهاست به دلایلی با او قهریم. به دلیلی که مادر بنده در آن مقصر است، البته به منطق بنده و نه به منطق مادر.
در یکی از همین روزهای تقویم پسری در شهر یزد متولد شد. مادرش یزدی و پدرش کرمانی بود. در طی طول عمر این پسر، سکونت این خانواده تنوع مکانی ای در شهرهای بافق، کرج، شهریار، تهران، اندیشه، کرمان و یزد داشت. این پسر در آخرین و جدیدترین شهر محل سکونت یعنی یزد متوجه شده که اگر یکی از او بپرسد کجایی هستید باید چه طوماری ردیف کند. این پسر من هستم و اکنون می پرسم وطن من کجاست؟
امشب در خانه ای هستم که همیشه در رویا آن را می دیدم. کرمان، در خیابانی به اسم خورشید.
خانه ای که متعلق به مادربزرگ پدری من است. پدر بزرگم سالها پیش فوت کرد. ما زمانی که در کرمان بودیم ، مدت دو سال در همین منزل سکونت داشتیم. شاید بهترین دوره زندگی من همان دو سال بود. اکنون تمام خاطرات مانند ارواح به دورم میچرخند و نمایش می دهند. خاطرات شیرین است اما نه اکنون. همیشه در خوابهایم افراد قهر اقوام را در کنار هم و خندان در همین منزل می دیدم. بیش از نیمی از رویاهای شبانه ی من در همین خانه برایم نمایان می شوند. طاقت قهرها و کینه ها را ندارم. خسته شدم.
اکنون مدتی است که به کرمان آمدم، برای زندگی و کار. قصد دارم مدتی در این شهر زندگی کنم. از بین تمام شهرهایی که زندگی کرده ام تاکنون بهترین خاطرات را از کرمان دارم. برای همین از زندگی و مرور خاطراتم در این شهر لذت می برم. و احساسی وطن گونه به این شهر دارم. امیدوارم زندگی دوباره در کرمان برایم دوباره شادی به همراه بیاورد.

No comments:

Post a Comment